فقط هفت دقیقه مانده...

فقط هفت دقیقه مانده است که...

سال کهنه  رود و سال نو آید

کهنگی دل ما هم ای کاش برود و دل نو آید!

نمی دانم چند دقیقه مانده است تا کهنگی دل عالم  به بهار تو نو شود؟!

اما تردید ندارم که آن بهار زیباترین بهار عمرم خواهد بود....

زیباست بهاری که خزان ندارد.

تنهایی

حرفم سر بینهایت دارد...

آخرین جمله اش این است....

خسته ام از راه رفتن میان مردمانی که انگار فقط در شکل آدم بودن یکی هستیم... ولی میان ما فرسنگ ها فاصله افتاده است....

همه به نوعی تنهایند اما تنها تر از همه کسانی هستند که برای رسوا نشدن همرنگ جماعت نمی شوند!!!


سوالی که خودش قبل از مرگش پرسیده بود!


چطور می شود یک دفعه چند تا از روسای جمهور چند کشور امریکایی جنوبی با هم سرطان بگیرند؟؟؟

این حرفی بود که چاوز در آخرین ماه های عمرش اعلام کرده بود! 

یادم هست سم های قدیمی همین کار را می کردند...انگار نه انگار که سم خورده بودند....مدت ها بعد می مردند!

تنها در تاریخ کشف می شد که به قتل رسیده اند.

تحمل وجود یک کشور مستقل که نژادش، فرهنگش و فکرش مستقل باشد...فساد و فحشا در آن رشد نیافته باشد و دستش به زانوی خودش باشد... مردمش حکومتش را دوست داشته باشند و وقتی رئیس جمهورشان بمیرد بگریند...برای ظلم پرستان و به سلطه کشان سخت است! حسادت و ذوق تنگ دنیا چشم هایشان را کور کرده است!

خفه کرده اند عالم را از بس که هر روز دست به قتلی نو می زنند! ریشه هایشان درخون رشد می کند لیکن هیچ ملتی ایمان و توان مقابله شان را ندارد! ایمان ها را از بین برده اند که نیرویی مقابل خودشان نبینند....

تو را نمی دانم

اما من جامعه ای آرمانی می خواهم

جهانی که هر روز از گوشه و کنارش اشک کودکان یتیم شده که والدینشان در مقابل چشمانشان ذبج شدند نباشد!

می خواهم گرگ هم گوسفندی را شکار نکند!

می خواهم هر انسان آزاده ای خداوند را راحت پرستش کند نه آنکه به بهانه دموکراسی، تبلیغ او برای خدا پرستی در نطفه خفه شود!

و من برای خواستن این جهان باید تاوانی به اندازه ی توان جنگ بینهایت با هر ظالمی را داشته باشم...چگونه اش را نمی دانم ....فقط می خواهم....هدایتش با آن کسی که هدایتگر است...

شمشیرها را از رو بسته اند....شمشیر تو تیز شده است!!! یا منتظری دنبال سر امامت بگردند؟؟؟؟؟


اللهم عجل لولیک الفرج

سوال سخت

چهل تا مسئله ی سخت بود که از هر کسی می پرسیدم جوابی براشون نبود!

آماده شون کردم از کسی بپرسم که می دونم جوابی براشون داره....

البته راه طولانی بود یعنی باید مسافرت می کردم!

وقتی به خونه مورد نظر رسیدم در زدم، اجازه گرفتم و وارد شدم....

روی  پای راست پدرش نشسته بود - از زیبایی و نورانیت - مثل ماه شب چهارده بود!

پرسیدم که بگو من چه چیزهایی در وسایل سفرم دارم؟

پدرش به او نگاه کرد  گفت : فرزندم به شیعیانت پاسخ بده!

پسر کوچک به هر پرسشی که در دلم بود پاسخ داد بدون اینکه از او سوال کرده باشم و آن قدر روشن دلیل آور که شگفت زده شدیم!!!

تو خودت می دانی آن کودک که بود

 بدان که از هرچه در دل توست با خبر است پس هر چه می خواهی بگو...

میلاد پدر گرامی اش بر ایشان و بر تمامی شیعیانش تبریک و شاد باش


مرجع خبر: ( ارشاد القلوب، ترجمه سلگی، ج 2 ص  ) 360

 


Normal 0 false false false EN-US X-NONE AR-SA