
نشسته
بود یه دفتر سفید هم گذاشته بود جلوش
همه ی
مداد شمعی هاش رو از توی جعبه درآورد هفت هشت تا تو این دستش گرفت ، هفت هشت تا تو
اون دستش!
شروع کرد
با همشون نقاشی بکشه!!!
حتی بلد
نبود چه جوری میشه همه شون رو باهم یه جوری گرفت که رنگ همشون معلوم بشه!
همین طوری هی واسه خودش نقش می زد....نقش که نمی
زد خط خطی میکرد....تند و تند ....اون قدر که فکر می کردی
تنهاهم
وغمش اینه که این مداد شمعی ها رو بکشه و برگه ها رو خط خطی کنه!
خنده م
گرفت! تو عالم خودش بود
دلم می
خواست به امام زمان بگم.....ما هم مثل این پسر بچه فقط مداد شمعی هامون رو توی
دستامون گرفتیم ....همه ی
هستیمون
رو میگم....بعد می خوایم فقط برگه های زندگیمون رو سیاه کنیم! تند و تند.....بی
اونکه فکر کنیم چه نقشی می
زنیم...شاید
هم فکر کنیم اما فکرمون همون قدر قد میده که فقط خطهایی در هم و برهم بکشیم.....اما
به نظر خودمون تلاش
کردیم و
نقش قشنگی زدیم! اما ممکنه به بیراهه بریم .....به خودم خندیدم....همون
طوری که به اون بچه خندیدم....و البته افسوس
خوردم....
ای کاش
امام زمان دستمون رو بگیره.....که اگه ذوق و شوق داریم زندگیمون رو خوب
بسازیم.....نقشی بزنیم که امام زمانی
باشه....که
می دونم نقشی که امام میزنه درسته وتا ابد موندگاره!